بچه که بودیم، آن موقع ها که نغمه به جای من کنکور داشت و علی هنوز سنش به بیست قد نمی داد من را صدا می کرد و در همان حینی که مواظب بودیم سر و صدایمان بالا نرود که نغمه از درس و زندگی اش بیفتد و بیاید من را از خانه بیرون کند، پنجره را باز می کرد و از برف های لبه اش می خورد و من هم به عنوان یک خواهر خیلی کوچک تر وظیفه ذوق کردن و "وااااای" گفتن را به خوبی انجام می دادم...
حالا که خیلی سال از آن موقع می گذرد و یک نفر آمده و خانه ی قدیمی مان را با خاک یکسان کرده و دیگر مثل قدیم های برف نمی بارد و نغمه به جای کنکور یک پسربچه ی 4 ساله دارد. علی در خانه شان را باز می کند و بعد از اینکه صدایم کرد یک گلوله ی برف پرت می کند توی صورتم.
شانس می آوریم که گلوله را می گیرم و روی زمین نمی افتد، و گرنه مامان هر دویمان را دعوا می کرد، مثل همان موقع ها که اگر علی را موقع برف خوردن می دید عصبانی می شد.
و من به عنوان یک خواهر کوچک تر، با 17 سال سن فقط آرام می خندم و می پرسم برف ها را از لب پنجره برداشته؟ مثل همان روز ها؟
و برادرم که حالا خیلی وقت است سنش از 20 گذشته تایید می کند و می رود.
کسی هم اینجا مخل سکوت ساعات مطالعه ی من نیست....